هر فصل قشنگی و زیبایی خاص خودش را دارد. زمستان کمکم داشت تمام میشد. از راه فصل زیبای بهار میرسید. بوی بهار همه جا را گرفته بود. بهار، خانه تکانی، شستوشوی فرش و پهن کردن آن روی لبهی پشتبامها، جلوهای خاص داشت. در کنار درختهایی که شکوفه باران میشدند، آمدن عمو نوروز، حال و هوای دیگری داشت.
فاطمه خانم دستِ تنها بود. همیشه کلی کار داشت. دو تا بچه که میبایستی به آنها مدام میرسید و کارهای خانه و شوهر هم سر جای خود. هم باید کار خانه را انجام میداد. به درس نازگل میرسید و محمد را زَفت و رَفت میکرد. حالا هم که کارهای عید.
وقتی آصف در شب عید عیدی میگرفت، فاطمه خانم با آن به اتفاق همسایهها به بازار رفت و خریدهای خودش را انجام داد. برای بچهها، برای خانه، برای آصف و از همه کمتر برای خودش. میخواست همه با دل خوش به استقبال بهار بروند.