زیر درختها، هوا داغ و نمناک بود و احساس میکردم صورتم نوچ شده. برگهای نخل آنقدر پایین بودند که اگر دستم را دراز میکردم، میتوانستم آنها را بگیرم. برگها جلو خورشید را گرفته بودند و فقط باریکهها ی زردی از نورش از لابهلای آنها به مرداب میتابید.
زمین پر از سرخس و علفهای تیزی بود که ساقهای لختم را میخراشیدند. آرزو کردم کاش به جای شلوار کوتاه، جین پوشیده بودم. تو کوره راه باریک، شانه به شانۀ امیلی جلو میرفتم. دورنما هنوز به گردنم آویزان بود و روی سینهام سنگینی میکرد. تازه آنوقت یادم افتاد که نباید با خودم میآوردمش.
امیلی از روی یک تنۀ پوسیدۀ درخت پرید و گفت:«اینجا چقدر سروصدا داره.»
راست میگفت. هرصدایی که بخواهی، تو آن مرداب میآمد...