شانزدهتا بچه دستگیر شدند.
شانزده بچه اسیر را به خانه خیلی بزرگ و قصرمانندی بردند که دیوارهایش از سنگ سیاه بود و دو طرفش، برجهای سیاهی به آسمان رفته بود.
من لیزی موریس، سیزده ساله هستم و برادرم لوک یازده سالش است.
بله، ماجرای وحشتناکی که من و برادرم تو پارک ترسولرز با آن روبهرو شدیم، برای سِنّمان خیلی زود بود. من و لوک برای آن نوع بدجنسی و شرارت آماده نبودیم و انتظار نداشتیم گیر آدمی مثل این مرد سیاهپوش بیفتیم که همین الان بالای سرمان ایستاده.
ماجرا چطوری شروع شد؟
چهاردهتا بچه به عنوان مهمان فوق مخصوص به یک پارک تفریحی به اسم پارک وحشت دعوت شدند. بچهها که دلشان را برای یک هفته تفریح همراه با ترس صابون زده بودند، خیلی زود فهمیدند که آن ترسها زیادی واقعی هستند.
بچهها میدانستند که در خطرند و برای همین به دستوپا افتادند که از پارک وحشت فرار کنند و به پارک دیگری به اسم پارک ترسولرز بروند. بایرون، یکی از کارگرهای پارک وحشت که تنها دوست بچهها بود، به آنها گفت که تو پارک ترسولرز جایشان امنتر است.