آن روز صبح درحالیکه در آشپزخانه نشسته بود و آرام آرام چایش را مینوشید، به این مسئله فکر میکرد که به راستی چه چیز باعث شد تا او چنین موضوعی را انتخاب کند؟ اما مثل خیلی وقتهای دیگر فکرش به جای رسیدن به پاسخ، به کوچه بنبست میخورد و دست از پا درازتر برمیگشت.
مادرش آن روز سرحالتر و زیباتر از همیشه به نظر میرسید. بهار همان طور که به چشمهای زیبای او و خطوط منظم صورتش خیره شده بود، فکر کرد بیشک او نیز روزی عاشق بوده و با تمام وجود عشق را لمس کرده، اما نمیدانست عشق پدر و مادرش چگونه شکل گرفته است.