پیرمرد فقط لبخند بیرمقی میزند و هیچ نمیگوید. پدر هم حرفی نمی زند. پس از آن که دخترش از اتاق بیرون رفت، باز دوباره به تخت ش باز می گردد. شروع می کند به خواندن روزنامه. از پنجره به بیرون نگاه می کند. گرما هنوزم از درز پنجره آسایشگاه به داخل اتاق نفوذ می کند. داماد ش بالاخره برگشته و به او تعارف می کند بیاید جلوتر. سرش را پایین می اندازد و کنار تخت ش می نشیند و از خاطرات دور و درازی که با هم داشتند سخن می گویند.