"همین یه دونه بچه از سر هفت جدمون هم زیاده، اگه این یکی هم نبود مجبور نبودم این زندگی کوفتی رو تحمل کنم و عمرم و هدر بدم"
اینها کلماتی بود که مادرم در جواب قوم و خویش که میگفتند: «چرا فقط یه بچه دارید بارها شنیده می شد.»
مادر و پدر توی یک فروشگاه با هم آشنا شده بودند. مادربزرگ که آن وقتها هنوز در قید حیات بود، رفته بود به خواستگاری و با وجود مخالفتهای سرسختانه خانواده مادر، علیالخصوص مادربزرگ ازدواج آنها که به اصطلاح خودشان آن روزها عاشق و معشوق بودند سرگرفته بود.
مادر هفده سال و تا کلاس نهم درس خوانده بود و پدر بیست و چهار سال داشت دیپلمه و کارمند یک شرکت خصوصی بود. از روزی که یادم میاد همیشه در حال مشاجره بودند و در اکثر موارد اختلاف نظر که چه عرض کنم دعوا داشتند. دایم به سر و کله هم میزدند اما باز با هم زندگی میکردند. تمام دوران کودکیام اینطور در اضطراب گذشته بود. اضطرابی که از دنیای کودکی دورم میکرد همیشه به عواقبی که در انتظارم بود فکر میکردم معمولاً بعد از هر دعوا، پدر و مادرم از سر تصدق مرا وجه المصالحه قرار میدادند و آشتی میکردند.
مادرم زنی رویاپرور و عاشق مآب بود و به خیال خودش مجنونی را در کمند داشت اما از بخت بد بابا مردی مستبد و عصبی اما واقع گرا از آب در آمده بود که با روحیات مادر سازگار نبود.
پدرم به عشق و دلدادگی منطقی مینگریست و شبانه روز کار میکرد تا عشق را اینطور به خانه بیاورد و تعبیرش از زندگی و خوشبختی با دنیای مادر تفاوت داشت.