هوا وحشتناک گرم و طاقتفرسا شده بود و من در این فصل از سال به سوی سرنوشتی نامعلوم پیش میرفتم.
اوایل مرداد ماه بود که به همراهی اقدس خانم که از دوستان نزدیک مادرم بود راهی شدم.
توی اتوبوس مسافرتی روی صندلی دونفره کنار او نشسته بودم. برای لحظهای به صدای نفسهایش که نشان از خواب عمیق او داشت نگریستم. سرش روی شانهام افتاده بود، با این که کمی شانههایم کوفته شده ولی به روی خودم نیاوردم. اقدس خانم زنی محکم و جا افتاده بود، چند سالی میشد که به تنهایی در تهران زندگی میکرد.
من بعد از گرفتن مدرک دیپلم به پیشنهاد اقدس خانم برای پرستاری از بچهای پنج ساله راهی شهر بزرگ تهران شدم، البته شهری که تا به امروز فقط اسمش را شنیدم و هنوز آنجا را ندیدم. به آرامی سرش را از شانههایم کنار کشیدم. پس از لحظاتی کمک راننده با صدای بلند اعلام کرد که میخواهد توقف کند تا هم به خود استراحتی بدهد و هم به مسافرانش.
اقدس خانم تکانی به خودش داد و با لبخندی دلنشین بر چهرهام گفت:
ـ گلشید جان، خیلی وقته خوابیدم؟
با لبخندی ملایم جواب دادم:
ـ یه ساعتی در خواب ناز بودی!