قطرههای باران به شیشه میخورد، میچسبد، انباشته میشود و بعد از اینکه به اندازه کافی درشت شد سقوط میکند.
«معطل نمیکنه، همین فردا صبح، کله سحر طاقه پارچه رو برمیداره، چادرش رو سرش میکنه، ـ سفید، تا خوشیمن باشه. و در جوابم که میپرسم: حالا چرا صبح به این زودی؟` میگه: تو سن و سال من هر آن ممکنه اجل سر برسه ننه.` با یک جعبه شیرینی و یک تکه طلا، مطمئنا اشرفی عروسی خودش. اینو گذاشتم برا عروسم.` میره خونه دایی رضا، رعنا در را براش باز میکنه، خوابآلوده، مادر تحمل نمیکنه، بیمقدمه میگه: میدونی کی اومده؟` رعنا ابتدا هول میکنه، بعد طاقه پارچه رو توی دستش میبینه، انگار آب به صورتش پاشیدن، بشاش میشه، سعی میکنه خوشحالیش رو پنهان کنه، که مادر بغلش میکنه، میبوسدش، با حرارت میبوسدش قربون عروس قشنگم برم.`»
صدای ناشی از حرکت چرخ به روی جاده خیس قطع میشود و اتوبوس میایستد.
«لنگرود.»