شستم خبردار شد که بو برده. برادرش که حتما توی آن روپوش تنگ مثل دیوِ سفیدِ قصهها شده بود، برگههای آزمایش و عکسهای کوچک و بزرگ را جمع کرد، توی پاکت گذاشت. شنیدم روی پاکت خودکار میکشد. بعد پاکت را روی میز سراند جلو ما. زنم نوشته را بلند، آنطور که بچه مدرسهایها از روی انشایشان میخوانند، خواند: «جناب آقای نویسنده! جنابعالی ناگزیرید بین زندگی و زن و بچه یا سیگار یکی را انتخاب کنید.» من سکوت کرده بودم و به لبه چوبی میز ور میرفتم. زنم دیگر چیزی نگفت. لابد به برادرش نگاه میکرد. حتما از این فرشته سفیدپوش، انتظار کلام مسیح داشت.