«او» مضطرب خود را به اینطرف و آنطرف پرت میکرد. زن حاجی دستپاچه بالاخره «او» را بدام انداخت. همه پشت درب فریاد برآورده و کم مانده بود درب و پنجره را از جا بکنند.
زن حاجی مردد مانده بود، با یک حساب سرانگشتی پیش خود دست به تصمیمی عملی زد؛ «او» را که درمیان پنجه هایش تقلای زیادی برای زندگی میکرد آرام آرام با ملحفه ی دورش عرصه را بر وجودش تنگ کرد ودست آخر هنگامیکه همگی سراسیمه چفت درب را شکستند و داخل شدند که کار از کار گذشته بود.