زیرزمین بزرگی بود. دالان دالان و پیچ در پیچ. حاج نصرالله، وقت ساختِ این خانه، نقشه زیرزمین را وسط حیاط پهن کرد و به معمار باشی گفت: «میخوام عمارت رو، روی این زیرزمین بر پا کنی. حالا دو ستون کم و زیادش چندان توفیری نداره. فقط تهاین زیرزمین یک اتاق میخوام نه بزرگ نه کوچیک.»
این عمارت بالا رفت. خشت، خشت. عمارت بزرگی شد. اتاقهایی از هر چهار طرف نور گیر. با ستونهایی بلند و گچبریهایی زیبا. حالا بعد از این همه سال، عمارت ظاهری قدیمی به خود گرفته بود، ولی استخوان دار. نشان استخوانهایش، همان ستونهای پهن زیرزمین بود. زیر زمینی که حاج نصرالله نامش را گذاشته بود؛ دلخانه.