خدابخش، آذوقه را از عروسِ مشهدی خدایار گرفت، رفت به خانه خودشان. مادرش هفتهشت کاسه آب بر سرش ریخت و پیراهن کبرهبسته از عرقِ بدنش را عوض کرد. تا دستی به دهنش گرفت و پیالهای چای به خوردش داد؛ ماهِ شبِ چهارده حسابی بالا آمد. حالا از محبت مادر کمی جان گرفته بود؛ همه توانش را داده بود به پاهایش و پُرشتاب در کورهراهِ باریک و کمرنگورویی که بینِ بوتههای بیابان، پیوسته پیچوتاب میخورد، قدم برمیداشت تا هرچه زودتر خودش را برساند به خرمنهای گندمزار دهدشت و در فرصت کمی که برایش مانده، اندکی بخوابد.
وای بر وقتی که نخوابیده باشی و روی گَرجین چرت بزنی! یا به کله میافتی زیر پرههای گَرجین یا گاوها از حلقه دورِ خرمن خارج میشوند و گَرجین به جای اینکه بافهها را خُرد کند، زمین خرمن را درهم میشکند و گندمها را با خاک قاطی میکند. آنوقت است که باید زیر نگاهِ پیرمردِ هفتادسالهای، مثل مشهدیخدایار، خیسِ عرق شوی. فقط نگاهت میکند و لبخند میزند. پسرش بهزاد هم آدم را نمیزند. بهجای فحش، نفرین و کتک، دلداریات میدهد، که «چیزی نیست، طوری نشده!» نه بهخاطر اینکه او یتیم است، اصلاً هیچ بچهای را نمیزند. گاوها را هم نمیزند. برخلاف دیگران که در خرمنکوبی برای راندن گاوها از ترکه انار استفاده میکنند، او ترکه نازک بید را میدهد دست آدم و میگوید: «زبانبستهها را محکم نزنیها!»