اسم من الیزابت است، اما تا به حال کسی مرا با این اسم صدا نکرده است.
هنگام تولد، پدرم نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد حتماً با خودش فکر کرده بود که صورت من شبیه انسان با وقار و بلند مرتبهای است که البته به ملکهها یا انسانهای مردهی کمی بداخلاق و بدعنق نیز شباهت دارد؛ اما اکنون دختری بد قیافهایی شدم که در بدو تولد هم تشخیص آن کار مشکلی نبود. زندگیام نیز زشت و بد قیافه بود. بیشتر صدایم میزدند، دیزی تا الیزابت!
اما تابستانی که به انگلیس، نزد خالهزادههایم رفتم همه چیز تغییر کرد. بخشی از این تغییرات برای جنگ بود که البته همانطور که میدانید، معمولاً جنگ همه چیز را تغییر میدهد و من هم خاطرات زیادی از دوران قبل از جنگ ندارم که بخواهم در این کتاب بیانشان کنم.
بیشتر تغییرات زندگی من مربوط به حوادثی بود که در طول مدت زندگیام در لندن با ادموند رخ داد.