روز اول مهر، دست در دست مادرم به مدرسه رفتم. میان راه یکباره به گریه افتادم. مادرم، حیران از گریهی من، با خشونت سرم داد کشید:
((خجالت دارد تو برای خودت مردی شدهیی عاقل، داری میروی مدرسه باسواد شوی؛ مرد که گریه نمیکند، تا فردای روزگار دکتر و مهندس شوی. چطور خواهرهایت گریه نمیکنند؟ شرم کن پسرم.))
آرام گرفتم، انگار که منتظر چنین حرفهایی بوده باشم، قدمهایم را تندتر کردم.
هنوز چند قدمی مانده به رسیدن تا در مدرسه، یکباره با دیدن سردر مدرسه یادم به خانهی پدربزرگ افتاد. در سردر مدرسهمان، همان مجلس کاشیکاریشده با نقش فرشتگانی لوح به دست و گلهای پیرامون نصب شده بود؛ در ورودی مدرسهمان هم چوبی بود، کمی کوچکتر از در خانهی پدربزرگ.
حیاط مدرسه بزرگ بود، حوض لوزیشکلِ میانهی حیاط را با خاک پر کرده بودند. گرداگرد مدرسه در اتاقهای متعدد کلاسهای درس تشکیل شده بود.