جونم واستون بگوید،آقام که شما باشید، در ایام قدیم، یک خارکنی بود که بیرون شهر بود. چه میشود کرد؟ این خارکن خار میکند؛ این هم کارش بود. دیگر چه میشود کرد؟ یکی از روزها، این خارکن هی خار کند و خار کند، تا نزدیک غروب کولبار خارش را کول گرفت و رفت در دکان نانوایی که خارهایش را بفروشد. جونم واستون بگوید آقام که شما باشید، خارها را به نونواهه فروخت، یکدونه نون سنگک گرفت و رفتش به طرف خونهشون.
حالا خارکن را اینجا داشته باشیم برویم سر خونه خارکن. فکر بکنید مثلن خونه خارکن چه افتضاحی باید باشد! این خارکن یک اتاق دودزده کاهگلی داشت با یک زن شلخته که اسمش سکینهسلطان بود و یک پسر دوساله که اسمش را حسنعلیجعفر گذاشته بود. چه میشود کرد؛ آخر خارکن هم دل داشت و چون آرزوی پسر داشت، اسم سه تا پسر را روی بچه یکییکدانهاش گذاشته بود. این حسنعلیجعفر از دارایی دنیای دون یک شکم گنده داشت مثل طبل که دو تا پای لاغر زردنبو پشتش آویزان بود و زندگی او فقط دو حالت داشت:
۱.گریه میکرد از ننهاش نون میخواست.
۲.مشغول خوردن بود.