«نگار» جلوی چشمهایش بود. با مژههای برگشته، پلکهای فرو افتاده، موهای سیاه پریشان روی بالش و بدن پُرش که از زیر لباس خواب صورتی هم میل به چاقی داشت. تن نگار بوی پودر بچه میداد؛ بویی که حس کودکی را در او زنده میکرد. «بهرام» حال کسی را داشت که بعد از خوردن چند شیرینی خامهای بزرگ و تازه، مزهی شیرینی در دهانش مانده باشد؛ به همان اندازه هم تشنه بود. آفتاب رنگ پریدهای افتاده بود روی کاغذ دیواری سبز رنگ. فکر کرد هر چیزی قرار بوده دربارهی زن بداند، دانسته.
سعی کرد آرام از روی تخت بلند شود، جوری که نگار را از خواب نپراند. وقتی از روی تخت بلند شد نگار صدای نامفهومی از خودش در آورد و یک دستش در هوا چیزی را چنگ زد.