چه شکلی شده بود؟ آیا تغییری کرده بود؟ ساختمان اردوگاه را تا به حال از بیرون ندیده بود. هفت سالی که اسیر بود، فقط توانسته بود از تو همهجا را ببیند. حتی وقتی که داشتند منتقلش میکردند به رُمادیه، با چشمان بسته از در بزرگ ورودی داخلش کرده بودند. چندتایی عکس و تصویر از اردوگاههای مختلف دیده بود. ولی نتوانسته بود بگوید درست همینجا بود که من بودم. به حدس و گمان میگفت چیزی مثل اینجاها. فقط همین. بلدچی با ته لهجهی عربی گفت: «سیدی. عَنبر.»
همهی نگاهها چرخید به سمتی که رانندهی بلدچی با دست اشاره کرد. و زد به شانهی رسول و گفت: «سیدی، همینجا.»
رسول با تردید گفت: «باید ببینم!»
بلدچی گفت: «ببین. خب ببین. همین جاس. رمادی همین جاس.»
اولین چیزی که از دور به چشمش خورد برجکهای نگهبانی دور تا دور اردوگاه بود. آیا هنوز کسی مراقب اردوگاه بود؟ با این فکر، ضربان قلبش تندتر شد. نگاه به چهرهی فیلمبردار و مسئول گروه شفق کرد. کنجکاوانه داشتند اردوگاه را برانداز میکردند. کسی حواسش به او نبود. وقتی که توی مرز خواسته بود سوار ماشین شود از بلدچی پرسیده بود خطری نداره آنجا؟ بلدچی گفته بود: «خیالْ راحت. برهوتِ برهوت.» که یکدفعه فیلمبردار گفت: «نگه دار.»