عصر یک روز دروسیلا در اتاقم را زد و گفت: «عمو کلادیوس! امپراتور میخواهند فوراً شما را ببینند. همین الان بیایید. به هیچ دلیلی معطل نکنید.»
ــ «چرا مرا احضار کرده است؟»
ــ «نمیدانم. ولی به خاطر خدا مطابق میل او رفتار کنید. او شمشیری آن جا دارد. اگر چیزی را که دوست دارد بشنود نگویی، تو را خواهد کشت. امروز صبح هم مرا متهم کرد که دوستش ندارم. ناچار شدم چندین بار سوگند بخورم که او را دوست دارم. گفتم، عزیزم، اگر میخواهی مرا بکش. آه عمو کلادیوس، من چرا به دنیا آمدهام؟ او دیوانه است. همیشه بوده است. اما حالا بدتر از دیوانه است. جن زده است.»
به اتاق خواب کالیگولا رفتم. اتاقی با پردههایی سنگین و فرشی. چراغ نفتی کمسویی کنار تخت خواب روشن بود. بوی نا میآمد. صدای بهانهجوی او به استقبالم آمد. «باز هم دیر؟ به تو گفته بودم عجله کنی.»