اگر چشمهایش را ببندد و تا ده بشمرد، او را احساس میکند، پیش از آنکه ببیندش.
«رز، همه جا را دنبالت گشتم.»
از اسم او خوشش میآید. دوست دارد نام دختر را بگوید و در دهانش نگه دارد. رز همیشه با اسمش احساس غریبی میکرد تا اینکه با صدای مرد، بسان گل رز، زیبا شده بود. مرد به زودی میآید؛ اگر نفساش را تا جایی که دیگر نتواند، نگه دارد؛ اگر تا صد بشمرد. دارم میآیم. مشتهایش را در هم گره میکند، آهی عمیق میکشد و آنقدر نگهاش میدارد تا چشمهایش سیاهی برود. ولی چشمهایش را باز میکند، باز هم سیاهی است. باران میبارد. نکند نیاید، نکند نتواند بیاید، نکند سعی کرده پیغامی به او برساند ـ یا نکند جای دیگری باشد. به قول خودش، یه ور دیگر. شاید گامهایش با قدمهای دیگری همراه است و با کسی غیر از او خلوت کرده است.