بعد از زنگ تلفن و گریه های مبهم حنانه که نفهمیده بودم چی میگه وار رفته بودم.
داریوش گوشی رو از من قاپیده بود و بعد با ناباوری رفته بود سراغ کتش و در حین راه رفتن سعی کرده بود بپوشتش.
مانتومو پوشیدمو نفهمیده دویدم دنبالش.
کلانتریه تجریش پیاده شدیم.
مردم بدو بدو دنبال کاراشون می رفتن. بارون زمین رو خیس کرده بود و هوا دلگیرتر از دل من شده بود.