انگار که از خوابی طولانی بیدار شده ام هنوز در مرز بی خبری سیر می کنم. با تردید پلک های سنگین و خسته ام را باز می نم و نگاهی به اطرافم می اندازم. سعی می کنم آخرین موقعیت را به یاد بیاورم. کجا بودم! چه اتفاقی برایم افتاد! مردی تنومند را به یاد می آورم که دستور بازگرداندن ما را داد. از ترس به خود می لرزم. همه آن اتفاقات تلخ توی مغزم زنده می شوند. اتاق تبدیل! مچاله شدن مادر! فریاد کوتاهی می کشم. دلم نمی خواهد فرزندم متولد نشده نابود گردد. در همین حال چهره ای آشنا و دوست داشتتنی به رویم خم می شودو آرام صدایم می کند. گرمی دستان او شیرینی صدایش برایم آشناست و به من قوت قلب می دهد.