دو روز بود که «برگ» با مادرش «درخت» حرف نمیزد. او فکر میکرد که مادرش دیگر او را دوست ندارد.
باد پاییزی میوزید. برگها یکییکی از شاخهها کنده میشدند و به زمین میافتادند. اما «برگ» دلش نمیخواست از شاخه کنده شود. برای همین از باد میترسید.
درخت فرزندان زیادی داشت. باد یکییکی فرزندان او را میکند و با خود میبرد. درخت، غمگین بود. ولی در دلش این امید را داشت که وقتی بهار از راه برسد، فرزندان تازهای بر شاخههایش برویند.
«برگ» این واقعیت را نمیدانست. او از اینکه مادرش با باد نمیجنگد و از بچههایش مراقبت نمیکند ناراحت بود. به مادرش گفته بود: «من نمیخواهم از شاخه جدا بشوم. مرا محکم بچسب و رهایم مکن.»
اما درخت، خسته و ناتوان بود. نمیتوانست با باد بجنگد. عمرِ دراز این تجربه را به او آموخته بود که هر بهاری، پاییزی به دنبال دارد. هرچه درخت برای «برگ» قصه بهار و پاییز را گفته بود، «برگ» حرف او را باور نکرده بود.