مهشید دو به شک بود که به بیمارستان فارابی برود یا نه. ساعتش را چند بار پشت سر هم نگاه کرد. نمی دانست در آن بیمارستان درندشت می خواهد دنبال چه کسی بگردد. لحظه ای کلافه تکیه داد به موتوری که گوشه ای پارک بود داشت منصرف می شد و می خواست برگردد. در میان ماشین ها و جمعیتی که پر سر و صدا می آمدند که همه می دانستند به کجا می رودند کسی را نمی دید که مثل خودش نداند کجا می خواهد برود و چه پرسشی دارد. یک لحظه چشمش به لباسی لاجوردی خورد...