ماه سپتامبر بود که من و بقیهی بچهها به تماشای رود رفتیم. تا چشم کار میکرد درختان بیسری بود که مردها داخل آب انداخته بودند. پدر که سر کارگر بود، بالای سراشیبی رود ایستاده بود، رو به مردها نعره میزد، دست ناقصش را تکان میداد و از آنها میخواست الوارها را داخل آب بیندازند. داد میزد: «بچهها، این آب پول داره. یالا، یالا!» آن تابستان ده ساله بودم، ولی هنوز در نظرم پدرم را مردی غولپیکر تجسم میکنم، هرچند مادرم میگوید او آنقدر قدبلند نبوده که برای عبور از آستانهی در مجبور باشد سرش را خم کند؛ آن هم خانهی کارگری کوچکی با ایوانی سرپوشیده در پشت کارخانهی چوببری.