می دانستم که بهروز از حرکات اسرارآمیز برادرش سعید در هراس است و همیشه می پندارد که سرنوشت او با سرنوشت سعید گره خورده است. می گفت سعید چند ماه است که با دوستانش هر شب جلسه بحث دارند و حرفها شان بیشتر درباره تشکیل هسته های چند نفره مسلح دور می زند. می گفت سعید به دوستانش گفته که بهروز و آرش هم توی یک گروه قرار می گیرند. در چهره بهروز، هراس چند آدم تحت تعقیب موج می زد و به من می گفت: من از عاقبت کار سعید نگرانم. من کتاب خوان، دغدغه سی اسی دارم اما کلت باز نیستم. از موح وحشت چشم هاش خنده ام می گرفت و همیشه به قهقهه می افتادم.
در حالی که همه شاهکار های بزرگان ادبیات رو دوست دارن، نمیدونم اینکارم عجیبه یا نه، من این کتاب رو خیلی دوست داشتم ... یه کتاب مسخره گوشه کتابخونه شاید باشه، ولی من دوسش داشتم.