یک مرغ دریایی بر لبهی پنجره ایستاده بود. طنین فریادش طوری بود که گویی دریای بالتیک را در گلو داشت. کف موجهای دریا، بلند و رنگ آسمان، تند بود. صدایش در میدان شاه پیچید. با منهدم شدن تئاتر، آنجا هم ساکت شده بود. پتر چشمها را بر هم زد. امیدوار بود مرغ دریایی با حرکت پلکهای او بترسد و پرواز کند برود. از زمانی که جنگ به پایان رسیده بود، پتر از سکوت صبحها لذت میبرد. چند روز پیش، مادر تختی در آشپزخانه برایش درست کرده بود. گفته بود، حالا دیگر پسر بزرگی است و دیگر نمیتواند در تخت او بخوابد.