این وقت ها تنها نشستن کنار بخاری قدیمی مادربزرگ آرامم می کند. از بوی نفتش یک جورایی خوشم می آید که مرا می برد به گذشته خرابی که داشتم. همان وقت هایی که توی ده مان جنگ زده بودیم و می نشستیم کنار بخاری فوجیکای مادربزرگ و من کبریت ها را سر می کندم و پودر می کردم و با شصت و اشاره پرت می کردم روی در بخاری و یک دفعه...