من، مهتاب صبوری، بیوهی جوانمرگ محمود صبوری، باید دستم را میگرفتم بهزانوی خودم و از جام پا میشدم. باید خودم بچههام را ضبط و ربط میکردم. مستمری محمود فقط زورش میرسید به اجارهخانه. مگر همهاش چند سال کار کرده بود؟ از خیر دیهاش هم گذشتیم. گفتند روزِ قتل و ماهحرام ماشین زیرش کرده، اگر پاپی بشوید، پولوپلهای دستتان را میگیرد. گفتم نع! واگذارش میکنم به خداش. گفتم آن بیانصاف اگر یکجو غیرت و مردانگی داشت، بعد از آنکه آن دستهگل را به آب داد، پایش را نمیگذاشت رو گاز و دِ برو که رفتی. انگارنهانگار که یک جوان داشته وسط خیابان مثل مرغ سرکنده تو خون خودش میغلتیده. از اینها گذشته، همینم مانده بود که خون پدر بچههام را بکنم قاتق نانشان!