برق، اتاق را روشن کرد و رعد شیشهها را لرزاند و آمد خودش را مالید به تختی که ملیحه روی آن خوابیده بود اما ملیحه تکان نخورد، انگار دوخته شده بود به تخت. بعد صدای زنگ تلفن آمد. هیچکس به او تلفن نمیکرد. فکر کرد باز خیالاتی شده اما تلفن آنقدر زنگ زد تا او را از تخت پایین کشید.
اول صدای نفسهایی آمد و بعد صدای بم و دلنشین مردی که با مهربانی گفت: «داروهاتو خوردی؟»
میخواست بگوید این بیماری پسوریازیس بیچارهام کرده اما یکباره همۀ گلهای روی تنش شروع به خارش کرد. گفت: «همهاش بهخاطر اعصابه.»
«و تنهایی.»