اما نگاه کن،من یک آدمام!چقدر لخت و پتی و تنها! چهقدر بزرگام!چقدر تند حرکت میکنم! اینهمه استخوان و رگ و پی دارم!اینهمه مغز دارم.چهقدر از خودم دورم،از همین بدنم.نمیتوانم مثل یک حلزون توی خودم جمع شوم،توی لاک خودم،درش را با لایهای نازک بپوشانم و به خواب بروم،روزها و هفتهها.
چه هستی نرم و شکنندهای!