بعد از خوردن نهار کوهنوردان جوان وسایلشان را جمع کردند و دوباره به بالا رفتن از کوه مشغول شدند اینبار دنیا ، دریا و پوریا در کنر هم حرکت می کردند دانیال پشت سرشان و بقیه هم جلوتر بودند . هر چه شیب کوه بیشتر می شد بالا رفتن از آن هم سختر می شد با این حال پوریا مانند دفعه قبل جوک هایی تعریف می کرد و دریا از بی مزه بودن آن ها خنده اش می گرفت یکبار که به شدت خنده اش گرفت بخاطر تکان خوردن سنگ زیر پایش تعادلش را از دست داد و به عقب پرت شد دانیال که درست پشت سرش بود از پشت گرفتش و مانع از افتادنش شد . دریا که از ترس قلبش به تندی می زد چشمانش را بست دستش را روی سینه اش گذاشت و بی آنکه به صورت ناجی اش نگاه کند گفت
وای پوریا نزدیک بود بیفتم آ. خوب شد من و گرفتی
دانیال که از این جمله دریا ناراحت شده بود با لحنی عصبی گفت
بهتره اول به طرف مقابلت نگاه کنی بعد حرف بزنی دریا خانوم
دریا با شنیدن صدای دانیال چشمانش را باز کرد که این دانیال بوده که به او کمک کرده نه پوریا خواست چیزی بگوید که دانیال او را رها کرد و به سمت جلو رفت دریا که از دست خودش ناراحت شده بود بی هیچ حرفی به راه افتاد . اینبار دریا تمام نگاهش به دانیال بود که دیگر هیچ نگاهی به اونمی انداخت و در سکوت و جدا از بقیه در جلو پیش می رفت . دنبا که متوجه ناراحتی جفتشوت شده بود برای دلدلاری گفت : از دست دانیال ناراحت نشو عصبی بود یه چیزی گفت....