چشم های عسلی و درشت حسن وقتی به چشمهای سمیه دوخته شد احساس کرد چیزی از توی قلبش کنده شده و یک فضای بزرگ و خالی توی قلبش موند.
چرا تا به حال از لذت در کنار مردی با این جذبه و دلربا محروم بود برای یه لحظه بخاطر طرز نگاه حسن از حرفی که زده بود پشیمون شد و گفت:
حرف بدی زدم؟
نه...نه.... اما خودمم نمی دونم چیکار کنم ؟ اینو میدونم که بزرگترین تکیه گاهش منم و اگر من تو زندگیش نباشم نمی دونم چه بلایی سرش میاد تو
می گی چیکار کنم؟
سمیه که از دلبستگی حسن به خودش کاملا آگاه بود گفت:
مامان می دونه من و صنوبر نمی تونیم با هم زندگی کنیم اما هر بار که بحثی پیش میاد میگه خودت کردی . مگه این همون زنی نیست که جفت پاهات و کرده بودی تو یه کفش و می گفتی که فقط همین و میخوام. حالا بساز.وقتی اینطور می گه من دیگه چی می تونم بگم؟