به سمت صندلی که در کنارش بود رفتم و نشستم و منتظر ماندم تا شروع به صحبت کند که گفت: -می دانم تا آخر این ماه عروسی ات است و ازدواج می کنی اما من به عنوان پدرت می خواهم یک بار دیگر ازت بپرسم که در مورد تصمیم ات مطمئنی؟!
-پدر قبلاً که در مورد این موضوع صحبت کرده ایم
پدرم-می دانم اما خواستم باز هم مطمئن بشوم که در مورد تصمیم ات تردید نداری؟!
-می شود بپرستم چه مشکلی پیش آمده؟
منتظر جواب پدر بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت: -مشکل نه، اما..
-اما چی؟
مادرم-تو واقعاً به پسر عمویت –فرزین- علاقه داری؟!
-آره
با گفتن حرف من پدرم جواب داد:-فکر کنم پدر و مادر بدانند که فرزندشان دروغ می گوید یا نه
-ولی من دروغ نمی گویم!
پدرم-واقعاً؟!
-خوب قبول. شما درست می گویید اما مگر همه ی آن هایی که ازدواج کرده اند از اول ازدواجشان به هم علاقه داشتند؟
پدرم-نه، ولی...
-پدر فرزین واقعاً پسر خوبی است و مهم تر از همه به من علاقه دارد!
پدرم-در آن شکی نیست
-پس مشکل چیست؟!
مادرم-سولماز انگار تو یادت رفته که چهار سال پیش آمدی و به ما گفتی که با یک پسر آشنا شدی و می خواستی ما را هم با او آشنا کنی اما چند روز بعد گفتی که منصرف شدی و بعدش هم آن همه ماجرا که خودت خوب می دانی!!...