در مراسم عروس بهزاد همچنان متوجه نگاهای عمیق مسعود نسبت به خودم شدم وآن را حمل بر کنجکاوی مردانه اش گذاشتم جالب این بود به هر طرف که می رفتم در برابرم ظاهر می شد.مسعود چیزی کم نداشت پسری خوشتیب و فوق العاده شیک پوش بود ولی گاهی اوقات واژه ای آلمانی را با ایرانی قاطی می کرد و انگار یکسری از واژه ای زبان مادری را از یاد برده بود.چند شب از مراسم عروسی بهزاد می گذشت و مادر خانواده ادیب را به رسم پاگشا دعوت کرده بود آن شب مسعود تمایل داشت که سر صحبت را با من باز کند و من اصلا تمایلی به این کار نداشتم و دائم طفره می رفتم
مسعود مهندس برق و تحصیلکرده آلمان بود او مردی 40 ساله و کاملا جا افتاده به نظر می رسید و در مرز جوانی و میانسالی دست و پا می زد از من 12 سال بزرگ تر بود آن زمان دختری 28 ساله بودم اما هنوز نتوانسته بودم که کیوان را به دست فراموشی بسپارم به همین خاطر تمام نگاه ها و احساسات مسعود را خطری بس عمیق و کشنده نسبت به خود می دیدم
به دلم افتاده بود که نست به من نظر مثبتی دارد در این صورت دیگر هیچ بهانه ایی برای خانواده ام نداشتم . با تعریف های گاه و بی گاه محبوبه خانم روز به روز این خطر را بیشتر احساس می کردم چون هیچ کدام از خواستگار هایم با مسعو قابل قیاس نبودند و دیگر هیچ بهانه ایی از جانب من نسبت به شخصیتی همانند او منطقی و عاقلانه به نظر نمی رسید
ترس و واهمه من بی ربط نبود چرا که بعد ها فهمیدم محبوبه خانم قضیه مسعود را قبل از بازگشت او از آلمان با مادر مطرح کرده بود آنها از سالها قبل تصمیم به مطرح کردن این مسئله داشتند اما بنا به دلایلی که اسمش را قست گذاشته بودند چیزی را بروز نمی دادند
فقط بخش اول داستان به شدت عبرت آموز بود. دختر جوانی که از صداقت و خوش بینی خود رو دست می خورد. بقیه ی داستان یک سرگذشت معمولی با قلمی خام و کودکانه است.