حالم بدتر شده بود از اتاق چهاردیواری منتقل شدم به اتاقی که دیگه رقص برگ های بید مجنون هم از پنجره معلوم نبود در چهار دیواری جدید اجازه ملاقات هم نداشتم به این روزگار عادت کرده بودم. تنها چیزی که امید ادامه دادن را به من می داد صدای سامان بود زنگ می زد مثل گذشته مثل روزهای اول با هم حرف می زدیم از همه چیز حرف می زد اما دوری یک ما و نیمی که پیش آمده بود هیچی نمی گفت هربار می خواستم بپرسم به خاک اقا بزرگ قسم می خورد چیزی نگم . نمی خواستم اذیت بشی دیگه ادامه ندادم اما دلم می خواست و دوستم داشت خودش را از من دور می کند روز ها آنقدر گذشت تا روز وصل از راه رسید آن روزقرار بود تر خیص بشیم دل توی دلم نبود خیلی طول نکشید که نوید ونفس و مامان به همراه سعید به دنبالم آمدند.
غصه داشتم ولی نمی خواستم دیگران بدانند اما می دانستم مادر حالتهایم را به خوبی درک می کند راه بیمارستان تا خانه برایم خیلی طول کشید اما رسیدم سرگیجه داشتم ولی ترجیح دادم ورودی شهرک تا ساختمان ها را پیاده طی کنم همه ایستاده بودند ونگاهم می کردند بیشتر از همه نفس دلواپس بود حالت پریشانی را از نگاهش تشخیص می دادم چه بر سر شهرک آمده بود سکوت محض بر همه جا حاکم بود حال خوبی نداشتم فورا پله های ساختمان را بالا رفتم فکر می کردم سامان بالامنتظر آمدن من هستشاما نه سامان توی ساختمان نبود دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم زدم زیر گریه اینها چی را از من پنهان می کردند.