شگفتا داستانی که با مرگ آغاز شود.
یا شاید این پایان بود.
پایانی که دیرزمانی انتظارش را کشیده بود و حالا چنین بهنگام سر میرسید. همچون مهمانی شرمگین که مدتها بر آستانهی در درنگ کرده باشد و عاقبت، موقعشناسانه و با ملاحظه، به درون گام نهد.
میهمانی شرمگین، اما فتنهگر که گویا به خاطر آگهی از همین فتنهگریاش شرمزده و خجل باشد، اما به محضِ پاینهادن به اندرونیِ خانهی میزبان، ادب را فراموش کرده و غوغاگرانه به عیش و عشرت مشغول شده باشد.
مرگ را میدید که در اطراف پرسه میزد و ردای سرخش، چونان موجی خونین، شادمانه در میان آشوب میدان نبرد گسترده میشد.
اینک آنجا بود، دوشادوش مرگی که همواره نام و نشانش را به زنهار از این و آن شنیده بود و هرگز چنین آشکار و عریان حضورش را لمس نکرده بود.