خدایا من چقدر تنهایم.
خزیدم زیر پتو، عکسش را نگاه کردم و روی سینه ام گذاشتم و نفهمیدم کی به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم، احساس کردم زمان را گم کرده ام، معمولاً رؤیاهای نیم روزی من به این صورت است. همیشه وقتی بیدار میشوم، انگار برای چند دقیقه در برزخ دست و پا میزنم. هوا کاملاً تاریک شده بود، نوری که از پشت شیشه اتاقم داخل می آمد و همین طور صدای بلند آهنگ طبقه پایین و حرف زدنهای بلند و بی انقطاع نادرکمکم کرد بفهمم شب شده نه صبح زود.
به زحمت بیدار شدم و پایین رفتم، دیدم نادر با چه آب و تابی مشغول حرف زدن راجع به ماشین تازهای بود که بابا برایش خریده بود و پریوش هم غش غش به حرفای او می خندید. همیشه فکر میکردم انگار واقعاً پریوش مادر اوست، چون خیلی با هم جور بودند و با اینکه نادر از من بزرگتر بود، اما خیلی راحت وجود پریوش را از همان روزهای اول پذیرفته بود
سرگرم کننده بود. نویسنده به نسبت سنش که شاهد جنگ نبوده، وقایع و حواشی آن را خوب توصیف کرده. اشتباهاتی در مورد وقایع انقلاب و بعد از آن دارد اما چون تمرکز داستان روی جنگ است قابل اغماض ست. می تواند به یک فیلمنامه ی خوب دفاع مقدس تبدیل شود.