ما به همدیگه نیاز داریم برای زندگی، برای بودن
برای عاشق شدن...
این شرارهی نیازه که در وجودمون ریشه انداخته
شهرزاد نگاهش را به سنگ فرش خیابان دوخته بود و در افکارش غوطهور بود. غزل دستانش را فشرد و گفت:
ـ از دستم ناراحت شدی به خدا از قصد نگفتم تو خودت بهتر میدونی که چقدر دوستت دارم.
ـ این چه حرفیه، اما خب اگه تو خونه نمونم، باید کجا برم؟
سپس دست در کیفش کرد و کلیدش را بیرون آورد و گفت: بفرما تو؟
غزل همراه با لبخند گفت:
ـ نه مزاحم نمیشم، خونه کلی کار دارم فقط فردا یادت نره
ـ از این جهت که خیالت کاملا راحت باشد فعلا خداحافظ
غزل دستی برایش تکان داد و به راه افتاد شهرزاد وارد خانه شد و نفس عمیقی کشید باز قدم در خانهای گذاشته بود که جز غم و اندوه چیزی در آن نبود. به طرف اتاقش رفت و خود را بر روی تخت رها ساخت. سخنان غزل در مغزش پیچید حق با او بود تا کی می توانست این غم را تحمل کند...