شقایق راوی و شخص اول داستان در خانوادهای زندگی میکند که برای هر کدام حوادثی پیش میآید و اعضای این خانواده را از هم دور میکند.
ناصر، عموی شقایق به همراه دخترش نگین بعد از حادثه غرق شدن همسر و پسر هشت سالهاش، شهاب در دریا، به خانه شقایق میآیند و با آنها زندگی میکنند. در این حادثه تنها جنازه زن عموی شقایق یافت میشود.
شقایق و نگین تقریباً هم سن و هم بازی هستند. شقایق دوم دبیرستان و نگین چهارم دبیرستان است در تعطیلات عید همگی به اتفاق به بندرعباس، منزل دایی شقایق میروند و در آنجا امیر دلباخته شقایق میشود. هر روز که میگذشت این علاقه بیشتر و بیشتر میشد. بعد از یکی دو سال نگین و امیر به دانشگاه تهران راه مییابند. نگین در رشته دندانپزشکی و امیر در رشته پزشکی مشغول به تحصیل میشود. با گذشت دو سال شقایق هم بعد از شرکت در کنکور در رشتهای پذیرفته میشود که به آن هیچ علاقهای ندارد. او به راهنمایی روزبه ـ پسر دوست پدرش ـ برای تحصیل راهی کشور اوکراین میگردد. هنگام رفتن شقایق، امیر علاقه خود را توسط یک نامه به او ابراز میدارد. در این میان افشین ـ برادر امیر ـ به نگین علاقهمند میشود. بعد از طی سفری که شقایق به ایران داشته است، افشین و دختر عمویش در تکاپوی برگزاری مراسم عقد میافتند. خانواده افشین به همراه امیر برای مراسم به تهران آمدند. تا چشم امیر به شقایق افتاد از در خانه خارج شد و با عجله در خیابان به راه افتاد که با یک ماشین تصادف کرد و این تصادف منجر به مرگ او شد (بنابراین مراسم عقد برگزار نگردید.) و این ضربه روحی شدیدی به شقایق زد. شقایق دوباره به اوکراین بازگشت.
شقایق در اوکراین با پسری به نام یوسف آشنا شده بود. او ساکن تاجیکستان بود. یوسف همیشه به شقایق میگفت که چهرهات برایم آشناست، گویا قبلاً تو را دیدهام. او سخت عاشق و شیفته شقایق شده بود و...
سرانجام مشخص میشود که این یوسف کسی جز گمشده عموی شقایق نیست. از بد روزگار یوسف به تومور مغزی مبتلا میشود و برای بهبود روحی همراه شقایق و پدرخواندهاش به ایران میآید و در بیمارستان بستری میگردد. بعد از اعتراف خانواده شقایق، او متوجه میشود که یوسف برادر تنی و دوقلویش است که در کودکی توسط مادرشان بر سر راه گذاشته شده بودند و این خانواده سرپرستی آنها را بر عهده داشتند.
در آخر یوسف از بیماری اش جان سالم به در نمیبرد و دار فانی را وداع میگوید و شقایق را با یک دنیا غم و اندوه تنها می گذارد.