با صدای گرم ودلنشین مادرم که اسمم رو صدا می زد چشمهایم
را باز کردم گرمم بود احساس خفگی می کردم دستم ها را زیر موها یم
بردم تا فاصله ای بین مو ها و گردنم ایجاد کنم که متوجه شدم گردنم
خیس عرق شده پتو را کنار زدم و با هر سختی که بود بلند شدم
دیشب شب خوبی رو نگذرانده بودم تا نزدیکهای صبح به حرفهای
پدرم فکر می کردم حرفهایی که هرچه بیشتر فکر میکردم از خواسته
پدرم دور تر می شدم می دانستم که پدرم هر چه می گوید بخاطر خودم
است و او خوشبختی مرا می خواهد...