دنیای پیرامونم از زندگی تهی می نمود. زمین وسیع و گسترده گل آلود و تپه ها و پشته های شهر که از خرابی خانه ها به وجود آمده بود و آنقدر دور از دسترس می نمود، حالا با سرعت تصورناپذیری نزدیک می شد. پشت سرم شب فرا م ی رسید. همه جا سیاهی شب در پی من بود. گویی هر جا قدم می گذاشتم ظلمت و تباهی هم فرود می آمد، این را با چشم نمی دیدم اما با تمام وجود احساس می کردم. به سختی به راهم ادامه می دادم. سایه سر به سرم می گذاشت، آزارم می داد و بعد با فشاری ملایم اما مقاومت ناپذیر به جلو هلم می داد.