به ندرت کسی را پیدا می کنم که حرفم با او گُل کند. اغلب مواقع وقتی شروع ی کنیم به حرف زدن، به جایی می رسم که فکر می کنم دیگر به بن بست رسیده ام. راهی پیدا نمی کنم. فاصله ناگهان بین دنیای من و طرف مقابل چنان زیاد می شود که هیچ چاره ای جز سکوت ندارم. ناگهان بینمان مردابی می بینم. می ترسم پایم را جلوتر بگذارم.
سکوت من را به حماقت، ادب، ترس، دست و پا چلفتی بودن، افسردگی و هزار درد دیگر ربط می دهند. برخی به کلام می آورند و برخی فقط از نگاهشان پیداست. بعضی هم از این سکوت سواستفاده می کنند.