*نامزد جایزه مهرگان ادب
(از کشورم و از خانوادهام، چیزی ندارم که بگویم. رفتار ناشایست و گذشت سالها، مرا از اولی طرد کرده و از دومی بیزار.) میدانستم دیر یا زود برمیگردم. هر کسی میرفت بالاخره برمیگشت و این قانونی نانوشته بود که مثل خوره میافتاد به جان کسی که رفته بود. ولی نه! به هر برگشتنی نمیشد گفت برگشتن. برای برگشتن باید حتم رفته باشی از جایی و هر رفتنی نمیتوانست رفتن باشد. کسی خبر نداشت. شاید هیچکس انتظارش را هم نداشت آن روز صبح ساکبهدوش وسط میدان ساعت ببیندم. شاید برای همین وقتی آرش چشمش افتاد به من ندید که ایستاده بودم آنور خیابان کنار درخت تبریزی و خیره شده بودم به او. (هر کسی به جز من هم میتوانست آنوقت صبح آنور خیابان ایستاده باشد.)