فرشتهای در بیداری دیدار آمد.
عشق داد و قصهای خواست.
این همان قصه... نیست.
ننشسته و پر شالش بر شانه نیامده هنوز، میگوید:
- قصه منو نمینویسی؟
میخندم... آرام در عسلی چشمانش:
- فرشتهها قصه ندارن بانو.
نرم و پُر ناز، پلکهایش را بر هم مینشاند:
- ندارن یا تو بلد نیستی و نشنیدی؟