هرچی فکر میکردم به جایی نمیرسیدم.نمیدانم چرا اوضاع واحوال من اینطوری بود تولد۳۰سالگیام نزدیک بود اما هنوز ازدواج نکرده بودم.
تحصیلاتم رادر رشتهی مدیریت بازرگانی تمام کرده و در یک شرکت کار میکردم حقوق خوبی هم میگرفتم. همکلاسیهای دانشگاهم کم وبیش ازدواج کرده بودند. دخترهای فامیل هم یکی پس ازدیگری به خانه بخت میرفتند اما نمیدانم چرا من خواستگار نداشتم. خلاصه این مسئله بدجوری ذهنم رامشغول کرده بود.
روزی یکی از دوستانم بمن گفت: توچقدر ساده هستی یک دستی برسر و صورتت بکش تا اوضاع و احوالت عوض شود اول از همه آن دماغ کوفتهای را برو عمل کن این روزها عقل مردم به چشمشان است دختر مد روز میپسندند. اولش کمی به فکر فرو رفتم بعد دیدم بد نمیگوید مگر من چی از دخترهای دیگه کمتر دارم؟...