دوستیها هر چه قدر هم پایدار، عاقبت جایی بر سر اتفاقی کوچک یا بزرگ به انتها میرسد. خب تقصیر را هم نمیشود گردن کسی انداخت. حتا گردن تقدیر. شاید هم بشود؛ نمیدانم. باید وجدان بیطرف بود این طور وقتها. خب زندگی همین است و همین شکلی است. از آن انفجار بیگ بنگ و از ازل بگیر تا... تا به ابد. هیچ چیز و هیچ کس را هم نمی شود تقصیر کار دانست. شاید هم این من هستن که درست فکر نمیکنم. شاید مثل فیلمهای کیمیایی باید یخهی یکی را چسبید، کوبیدش کنج دیوار، چاقو را گذاشت زیر گلویش و فریاد زد: «آی تو بودی، تو ناکس بودی که باعث شدی برن. لامصب، تو بودی که جدایی انداخی بین ما.» اما چه فایده؟ حالا سال هاست که حتا اسمهای یکدیگر را به زحمت به خاطر می آوریم. نه فقط سهیلا و عباس را خیلی هامان خیلی سال است که این شکلی شدهایم. گاهی فکر میکنم زندگی چقدر گوشههای گنگ و گرههای کور دارد و با هیچ دندانی هم نمیشود این گرهها را باز کرد، حتا دندان پلنگ.