چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک.
خیره ترک نازک را از پایین تا بالای شیشه دنبال کردم. آن بالا عمیقتر میشد. سایه شد. درختهای دراز صنوبر کنار خط آهن صف ایستاده بودند. ساقههای باریک و مردنیشان چندتا چندتا از جلوی پنجره رد شدند. دوباره آفتاب آمد و دشت. کشوقوسی رفتم و دستوپایم را کشیدم. کتاب روی پایم افتاد زمین. برداشتم و دوباره بازش کردم. صفحه را پیدا کردم و زل زدم به آن. هر خط که تمام میشد، خط بعد را گم میکردم. کلهام را آوردم بالا و به مادر نگاه کردم. سرش کج شده بود روی شانه و لپش مدام باد میشد و خالی. صورتش آرام بود، مثل همیشه. رویهی پارچهایِ آبیِ نیمکت چرک و گولهگولهای بود و چند جای سوختگی سیگار رویش دیده میشد. به ساعتم نگاه کردم. فلاسک را برداشتم و توی استکانها چای ریختم و گذاشتم روی میز کوچک جلوی پنجره. آرام صدا کردم:...