انگار همین بغل است. یا اصلاً دیروز بود. خب بگذار باشد. بیاید، برود، چرا جاخالی بدهی؟ این نامهها، آن عکسها، آن همه جوک، متلک، حرف قشنگ، فحش رکیک... یاد است دیگر. عمری که بگذرد و آلبومها که ورق بخورد و فیلمها و سیدیها که تو دور بیفتند، نامههای موجدارِ دستنویس یا پرینتهای تمیز لیزری که از سر خوانده شوند یادت میآید که «اون شب چقدر حالمون گرفته بود» یا «اینجا تولد کیه که همه کلاهبوقی سرشونه؟» «چه ماتیک قرمزی زده این!». لحظهای به یاد وطن بغض میکنی و آنی به این غربت آشنا میخندی. «کی این همه برف اومده بود؟»