او هم مثل همه شبحها، بیوزن بود. درست مثل لایهای از مه، سبک مانند حباب. چهقدر خوب که هیچوقت بدون دسته کلید سیزدهتایی به گردش نمیرفت؛ چون وزش نسیم ملایمی کافی بود که او را به این طرف و آن طرف ببرد، کسی چه میداند به کجا؟
اما تنها به این خاطر نبود که دسته کلیدش را دائم با خود حمل میکرد بلکه به آن احتیاج داشت تا بتواند در هوا شناور شود، و به این ترتیب، بلافاصله همهی درها و دروازهها خودبهخود به رویش باز و پشت سرش بسته میشد. فرقی نمیکرد که درها بسته بودند یا قفل و یا نیمهباز. همینطور در صندوقها، کمدها، قفسهها و چمدانهای سفری، حتا در بخاریها و کشوها، روزنهی سقفها، پنجرههای زیرزمین و تله موشها، همه با یک اشارهی دسته کلید باز و با اشاره بعدی دوباره بسته میشد.
شبح کوچولو از داشتن این دسته کلید سیزدهتایی، خیلی خوشحال بود. بعضی وقتها فکر میکرد، «بدون دسته کلید، زندگی حتماً خیلی سختتر میشد...»