
شب سهرابکشان، قهوهخانه پُر بود از صدای قلقل قلیانها و بوی چایِ تازهدم. مردم پشت نیمکتهای قدیمی، چوب قلیان بهدست، شانهبهشانه هم نشسته بودند و به مرشد تراب خیره نگاه میکردند که با صدای بَم نقالی میکرد. مرشد تراب دستمالی را از جیبش بیرون آورد که گوشهاش، پرندهای گلدوزیشده بود و با آن عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. با تکان دادن چوبدستیاش در هوا گفت: «این چرخفلک چهها که نمیکند؛ رستم و سهراب از اسبان جنگی فرود آمدند. اسبها را به سنگ بستند. خیره به هم نگریستند؛ دو ببر کوهپیکر، شیر جرئت، اژدهاهیبت، برای کشتی در این میدان پای همت نهادند.»
صورت مرشد گُر گرفته بود؛ انگار در میدان نبرد گیر افتاده است. گاهی در نقش سهرابِ جویای نام فرومیرفت و گاهی رستم مردد و زخمخورده میشد. با صدای بلند و رسا گفت: «مثل دو پلنگ جلو آمدند. دستهای هم را گرفتند. شانهها بههم خورد. رستم دو دستش را پشت سهراب قفل کرد. چانهاش را به سینۀ سهراب فشرد. سهراب تلاش کرد خود را از چنگ و بال حریف بیرون بکشد.»
کربلاییصفر، استکانهای خالی را از روی میزها جمع میکرد. با صدای زنگولۀ ورودی قهوهخانه، نگاهش افتاد به حسین که لباس سیاه بهتن داشت و ریش و موهایش بلندش شده بود. حسین با قامتی بلند، جلوی در، پشت نیمکت نشست. چشمهایش بین جمعیت چرخید. دنبال کسی میگشت. بعد از چند دقیقه، چشمها ثابت ماند روی کاشیهایِ طرحِ گل و مرغ هفترنگ که زیر آنها نوشته شده بود «عمل علیرضا.» حسین چهلروز پیش پدرش، علیرضا را از دست داده بود و غم نبود پدر مثل ماری روی قلبش چنبره زده بود.
کربلاییصفر با دستمالی سفید، بخار دور قوری گلسرخی را پاک کرد و داخل استکانی با لبۀ طلایی چایی ریخت و چایی قندپهلو را روی میز گذاشت و کنار حسین نشست. حسین با صدایی آرام پرسید: «یحیی اینجا نیامده؟» کربلایی که نگاهش به مرشد بود، گفت: «نه، امروز ندیدمش.»
| فرمت محتوا | epub |
| حجم | 1.۹۶ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 244 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | مائده باقری |
| ناشر | انتشارات بوی شهر بهشت |
| زبان | فارسی |
| تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۹/۱۶ |
| قیمت ارزی | 2 دلار |
| مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |